داستان

اگه داستان دوست داری کلیک کن........در ضمن اینا مال کوچولوهاست

روزی گربه ای زرنگ با یک روباه فریبکار همراه شده بودند تا به سراغ شکاری بروند.برای این که راه را کوتاه کنند شروع کردند برای یکدیگر قصه گفتن و تجربه ها و سرگذشت های خود را به گوش یکدیگر رساندن.

روباه به گربه گفت:اگر چه تو خیلی زرنگ هستی،ولی من در سرم هزاران فکر و مکر و فریب و حیله دارم.

گربه گفت:من تنها یک حیله دارم و آن را هر وقت لازم باشد به کار خواهم برد و همیشه موفق و پیروز هستم.

بر سر این که کدام یک باهوش تر و زرنگتر هستند گفتگوی فراوان کردند ناگهان سگ تازی از دور پیدا شد.گربه به روباه گفت:حالا وقت آن است که از هنرهای خود استفاده کنیم.

خودش با شتاب از درخت بالا رفت و از چنگ تازی رها شد؛ولی روباه صدها حقه زد.گاهی زیر برگها پنهان شد و گاهی به سوراخی رفت و گاهی به عجز و التماس افتاد؛اما تازی او را رها نکرد و همچنان به دنبال روباه دوید تا او را گرفت. روباه از آن همه هنر و زرنگی که داشت، یکی هم به کارش نیامد؛ ولی گربه با همان یک هنر و زرنگی یعنی فرار به موقع، جان خود را نجات داد.

نظرات 1 + ارسال نظر
مهسا چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:17 ب.ظ http://www.poem.blogsky. com

سایت وبی داری به ما هم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد