روزی گربه ای زرنگ با یک روباه فریبکار همراه شده بودند تا به سراغ شکاری بروند.برای این که راه را کوتاه کنند شروع کردند برای یکدیگر قصه گفتن و تجربه ها و سرگذشت های خود را به گوش یکدیگر رساندن.
روباه به گربه گفت:اگر چه تو خیلی زرنگ هستی،ولی من در سرم هزاران فکر و مکر و فریب و حیله دارم.
گربه گفت:من تنها یک حیله دارم و آن را هر وقت لازم باشد به کار خواهم برد و همیشه موفق و پیروز هستم.
بر سر این که کدام یک باهوش تر و زرنگتر هستند گفتگوی فراوان کردند ناگهان سگ تازی از دور پیدا شد.گربه به روباه گفت:حالا وقت آن است که از هنرهای خود استفاده کنیم.
خودش با شتاب از درخت بالا رفت و از چنگ تازی رها شد؛ولی روباه صدها حقه زد.گاهی زیر برگها پنهان شد و گاهی به سوراخی رفت و گاهی به عجز و التماس افتاد؛اما تازی او را رها نکرد و همچنان به دنبال روباه دوید تا او را گرفت. روباه از آن همه هنر و زرنگی که داشت، یکی هم به کارش نیامد؛ ولی گربه با همان یک هنر و زرنگی یعنی فرار به موقع، جان خود را نجات داد.
سایت وبی داری به ما هم سر بزن